۲۲.۹.۹۰

شیرنی

یکی از طلب‌کارای شرکت اومده بود پیشم واسه حساب و کتابش. برام شیرینی آورده بود. عجب شیرینی توپولی هم بود. حسابی خوردم و دادم بین همکارا پخش کردن. بعدش بهش گفتم که حساب شوما این‌قدره ولی فعلن شرکت پول نداره. باور کردنی نبود اما لحظه‌ای که عصبانی و ناراحت داشت از اتاقم می‌رفت بیرون، برگشت یه نگاه غضب‌آلودی به جعبه نصفه‌ی شیرینی انداخت و رفت. فکر کنم یه پونزده شونزده تومنی بابتش پول داده بود و حالا بابت بی‌ثمری کارش داشت به خودش فحش می‌داد.