تا صبح نماز شب میخواند، سپیده که هوا روشن شد، دید که قبله سوی دیگری بوده است. ساعت دیر زنگ زد و گذار از حیرت به یقین به وقفه افتاد. صبح که رسیدیم به بام پرواز، دیدیم که کلاغها هم حتی رفتهاند به قیلاق، جایی سردتر از ییلاق و گرمتر از قشلاق. در آن وانفسای جاماندگی تفال زدم به حالت ابروی تو که نه خوشنود بودی و نه ناامید. تلفن بود که زنگش فکرم را گسیخت و من رفتم برای کاری که هیچ کاری نبود و به جایی که هیچ جایی نبود و پایم گیر کرد به لب جوی آبی که مرا برد تا روزنامهفروشی منقرضی و خبری متحیرم کرد و خبری گیجم کرد و خبری مشتاقم کرد و هولم داد توی دیگ حلیم هولهولکی سحری روزهای که تا همین الان که اینجا ایستادهام، افطار نشده است.
سعدی همه ساله وعظ مردم
میگوید و خود نمیکند گوش