یک روز
یکی از همکارهای من
سر ساعت ناهار
چند دقیقهای با قاشق
غذایش را زیر و رو کرد
بعد
سینی را کمی به عقب هل داد
و گفت :
"دیگر از غذا خوردن هم خسته شدم"
و دیگر
غذا نخورد
روزهای زیادی گذشت
و او آنقدر غذا نخورد
تا یک روز
یک ربع مانده به ساعت ناهار
سرش را روی میز گذاشت
و مُرد