اولش خیلی سخت نبود. چند ماهی مقدمهچینی و خردهکاریهای روزهای آخر و بعد سوار ماشین میشویم و میرویم فرودگاه. شوخی و خنده و آخرین بحثهای مزخرف سیاسی و بعد هم فرودگاه و شامی و قهوهای شاید و خداحافظی و روبوسی و گیت سپاه و آخرین نگاههای هراسان رفیقی که میرود بلکه بیحرف پس و پیش، مهر خروج را بزنند روی گذرنامهاش.
و بعد ....
سکووووت.
فقط صدای پیجر فرودگاه را میشنوی که "فلان پرواز تهران را به مقصد جایی دور، جایی خیلی دوور ترک کرد". ظاهرش خیلی سخت و پیچیده نیست. تمام ماجرا شاید در چند ساعت اتفاق میافتد و برای یکی مثل من، چندبار در این سالها اتفاق افتاده. حتی شاید تا چند ماه بعد هم خیلی به چشم نیاید.
نمیدانی و نمیفهمی که دقیقن چه فاجعهای (تاکید دارم روی این لغت فاجعه)، اتفاق میافتد. به قول آن جوک قدیمی داغی و حالیت نیست.
دوستی میرود و از رفتنش که چند ماهی و سالی گذشت و وقتی حساب انتظار آن "به امید دیدار" واپسین، از دست در رفت، حالا عمق فاجعهی آن روز فرودگاه رومینماید.
تمام آن لحظهها، آن شام آخر، آن بحثهای توی ماشین، آن روبوسی نگران آخر در صف، آن نگاههای لرزان، حتی صدای پیجر لعنتی فرودگاه، تمام اینها مثل یک اسلاید سرطانی مدام جلوی چشمت رژه میروند. انگار هزار سال تنهایی برآدم گذشته است.
همه زندگیمان را احاطه کرده این واژه نفرینی "رفتن". ما محاصره شدیم در این کوچ اجباری یکنفردرمیان. حالا بعد این سالها، وقتی خبردار میشوم که فاجعه فرودگاهی دیگر در پیش است، تمام تنم میلرزد. خیلی میترسم از این روزها. دیگر در توان من نیست. این فرودگاه رفتنها. بدرقه کردنها. این روبوسیهای آخر در صف. حتی صدای آن پیجر لعنتی فرودگاه که فلان پرواز تهران را .......