زنی بود
در کوچهباغ کنار رودخانه
که دستانش شعر بود
حرفهایش شعر بود
چشمانش شعر بود
و کبوترها پای درگاه پنجرهی خانهاش
شعر میخوردند
و سرایدار خانهاش
از در و دیوار شعر جمع میکرد
و شالهای رنگیاش
قوری چای آشپزخانهاش
کتابهای کتابخانهاش
همگی شاعرانی بودند
و در خانهی کوچک زن هر روز
گردبادی از غزل
از پنجره میگریخت و آژیرکشان
شتابان
بستههای کوچک شعر را
میانداخت در جاری رودخانه
که ببرد مثل هوا
مثل نان
برساند به رگهای شهر محتضر
شهر بیهوا
شهر بینان
شهر بیشعر
تا مردمش
یک روز بیشتر
زنده بمانند
مهر نود و یک