تو فیلم باغهای کندلوس یه جاش یکی از شخصیتهای قصه تعریف میکنه :
بچه که بودم با مامانم رفتم مغازه خرازی.
بچه که بودم با مامانم رفتم مغازه خرازی.
پر از رنگ بود و پر از چیزای جذاب که حتی نمیدونستم چی هستن ولی جذاب بودن. میخواستم به مامانم بگم من فلان چیزو میخوام اما نه میدونستم اسمش چیه نه میدونستم به چه کاری میاد. چادر مامانمو گرفتم و کشیدم و هی فریاد میزدم : "مامان من چی میخوام ؟ مامان من چی میخوااااام ؟!!"
* متن دقیق نیست.