۲۵.۶.۹۳

ز بامی که برخواست ...

توی عکاسی فائز زنی نشسته بود که پنجاه و خورده‌ای سال، سن داشت. داشت با آقای فائز حرف می‌زد و آقای فائز داشت عکس‌های من را برش می‌داد. روبه‌روی زن عکس قدی مردی جوان بود که چندان هم خوش‌تیپ و زیبا نبود و اصلن نمی‌دانم چرا آن عکس را به عنوان مثلن تبلیغ عکس قدی آن‌جا گذاشته بودند. یا شاید هم اشتباهی دو تا چاپ گرفته بودند و دلشان نمی‌آمد دور بیندازند. زن میان‌سال عینکش را داد بالا و به عکس خیره شد. 

پرسید : آقای فائز، این داماده ؟

فائز نیم‌نگاهی به عکس انداخت و گفت : بعله، داماده.

زن آهی کشید و گفت : چه‌قدر جوووونه ....