میدونی مسئله باور نکردنه. آدم حتی میبینه ولی باور نمیکنه. من همیشه کور رنگی داشتم. اما اون چشماش خیلی خوب کار میکرد. روزی که بعد از چند بار تاکید به نوکمدادی گفت نقرهای، من دیدم اما باورم نشد. حتی هنوزم باورم نشده بعد این همه اتفاق. تو فیلم Best Offer وختی طرفش به همه اعتمادش یهجا رکب میزنه، میره تو کافه محل قرارشون که اسمش کافه شب و روز بوده، یه میز دو نفره میگیره و هر روز منتظر میشینه. باورش نمیشه اون همه همآغوشی، اون بوسهها، اون حرفای قشنگ واقعی نبوده باشه. تو ذهنش اینه که فلانی یه روزی میاد و واسه همه چیز توضیح میده. مگه داریم اصن. مگه میشه. حتما حرف این آدما درباره تو همش دروغه. مگه دنیا این شکلیه. به قول اون فراز دعای کمیل : نه، چنین ظنی به تو نمیره.