به پدر گفتم
نباید انقدرها سخت باشد
اخم کرد
حرفم را دوست نداشت
گفت
ما جای بدی به دنیا آمدیم
درست وسط برزخ
لحظه آخر دستم را گرفت
پدرم نبود
اصلن کسی نبود
یک دستی بود که انگار قبلن
دستم را فشرده بود
یک آشنایی غریب
یک پیوند
میان ما بود
هرکس که بود
فهمیدم دوست دارد که بمانم
گفتم : من حرف زدم
گفت : نباید انقدرها سخت باشد
جمله خودم بود
روی دوش کلماتش
غبار یک دهه نشسته بود
گفتم : همش نیم ساعته بابا
گفت : باز این نیمبند احمقانه را گفتی
به مادر گفتم
مرا پیش از آنکه خودم بیدار شوم
بیدار نکنید
صدایم نزنید برای شام
برای چای
بگذارید بخوابم
و خوابیدم
مادر حرفم را باور کرد
صدایم نکرد
بوی سرخکردنی در خانه پیچیده بود
اشکهای مادرم توی ماهیتابه میچکید
خواب، طولانی بود
صدای کلیدهای ماشین تحریر
صدای شعر خواندن خودم
صدای مبهم آدمهایی
توی خوابم میپیچید
چهقدر خاطرات من کوچکند
و چهقدر غم بزرگی هست در این خاطرات کوتاه
چهقدر هم مضحکانه
که مرکز عالمم انگار
به پدر گفتم
نباید انقدرها سخت باشد
حواسش به من نبود
حواسش به تبلت بود
تخته بازی میکرد
صدای مجری اخبار در خانه پیچیده بود
در خانه را که بستم
کسی متوجه نشد
افسوس خلق میشنوم در قفای خویش
کین پخته بین که در سر سودای خام شد *
آخرین روز سال ۹۳
کافه جویبار
* شعر سعدی