[ میتوانست او اگر میخواست
کان کمند شصت خم خویش بگشاید
و بیندازد به بالا، بر درختی، گیرهای، سنگی
و فراز آید
ور بپرسی راست، گویم راست
قصه بیشک راست میگوید
میتوانست او اگر میخواست
لیک ...] *
یک سال پیش
در این روز
کیفم را برداشتم
و از دفتر کاری که
دفتر کارم بود
و تکتک میزها و صندلیهایش را
با حوصله چیده بودم
از شغلی که شغلم بود
و برایش روزها و ماهها کوشیده بودم
از اعتباری که اعتبارم بود
و خشتخشت برهم نهاده بودم
از خانهای که خانهام بود
و تمام پردهها و صندلیها و و گلدانهایش را
به جان گزیده بودم
و از کنار زنی
که سالها زن زندگیام بود
و هزاران خاطره و مهر از او به دل داشتم
بیرون آمدم
...
یکه و تنها در خشونت خیابان
با پای پیاده رها شدم
من بودم و لباسی بر تنم
کفشی بر پایم
و کیفی که حتی مدارک شناساییام در آن نبود
از خودم
چکهای سفید امضا شده برجا گذاشتم
... نامهای
و همین
میخواستم که مجازات شوم
و شدم
با دستان خودم
کاریترین ضربه را بر بدنم
فرود آوردم
همهی چیزی که برای بلعیدن یک انسان
کافی بود
همهی آنچیزهایی که بداندیشان هر کس
در تمام سالهای عمرش
برای او آرزو میکنند
ناگهان همه
بر سرم آوار شد
...
حالا
پس از یکسال
در ابتدای یک جریانم
یک مسیر
همه اینها
همه آن از دسترفتههای ناچیز
و بیش از آنها
به زودی دوباره محقق میشوند
تنها
باورم
باور کلید به دست کسی دادن
اعتماد و رفاقتم
ضربهای مهلک خورد
که بعید است مثل روز اولش سربرآورد
از آن شبهفاجعه
تنها چیزهایی که حقیقتن گم کردم
و افسوسشان با من است
یکی آن کلیات سعدی هرمس بود با آن بوی خاطرهانگیزش
دیگری روی دوم آن صفحه گرام، بعد از آهنگ "دیوانهی من" فروغی
یک تکنوازی ویولونسل دو دقیقهای بود
که وقتی خیلی خراب بودم
گوشاش میدادم
و بعید است دیگر پیدایش کنم
و آخری
آخری ....
یازدهم شهریور نود و چهار
* شعر میم امید، خوان هشتم