توی ماشین نشسته بودیم و میرفتیم دنبال یه کاری. از صبح باهاش بودم و یه دم داشت حرف میزد و سرمو خورده بود. تو این لحظات هم داشت درباره اینکه تو همه چیز رفته و بوده و تهشو درآورده حرف میزد. اینکه تو سیاست بوده، تو ورزش بوده، به اندازه موهای سر من با زنای جورواجور خوابیده ... و خلاصه انتقال تجربیات میداد. بعد گفت حتی تو کار ذهن برتر هم بودم.
گفتم : این ذهن برتر اصن چی هست ؟
گفت : ژانگولر بازی. کسشر. میری اونجا مثلن تو بتونی به اون حد برسی مثلن بتونی یه جمعو کنترل بکنی.
گفتم : آها ...
ادامه داد : بتونی یه آدمی که مثلن ... چیزای اینطوری !!
بعد یه مکث کرد و گفت : قدرت ذهن مغزتو قویتر بکنی. نفوذ داشته باشی. نفوذ پیدا کنی.
خندهای از روی بیحوصلگی کردم و گفتم : آها، آفرین. همت شرقو رد نکنی حالا.
یهو از لاین چپ اتوبان بدون راهنما گرفت سمت راست و رفت توی بریدگی همت شرق.
بعد داشتم فکر میکردم چه وختا که خود منم تو حرف زدن با بقیه همت شرقو رد کردم و حواسم نبوده. پرگوییهای بیحاصل، بیوقفه، بیدلیل. ادعای فضلهای جاهلانه. منم زدنها و شعارهای توخالی. چه وختا که اون آدما (اونایی که بیشتر صاحبنظر بودن) هم حتی حوصله نکردن یا صبوری کردن و به من تشر نزدن که هوی، همت شرقو رد نکنی !!!
* مکالمات نقل به مضمون