[ مرثیهای برای ناستینکای قلابی
که سرمای شب دوم را تاب نیاورد ]
.....
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آمد
فریاد کردم
ای مسافر
با من از آن زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست میداشتم
این مایه ستیزه چرا رفت ؟
با ایشان چه میبایدم کرد ؟
...
"بر ایشان مگیر"
چنین گفت و چنین کردم
...
لایهی تیره فرونشست
...
دندانهای خشم
به لبخندی زیبا شد
رنج دیرینه
همه کینههایش را خندید
...
نه
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچهای
دلبسته بودم
...