۱۷.۸.۹۴

از آبان به مرکز

خیال این بود
که تو می‌رسی
اتومبیل من را دم در می‌بینی
ذوق می‌کنی
در را باز می‌کنی
وارد که شدی
چشمان‌مان تلاقی می‌کند
دوان‌دوان از پله‌ها بالا می‌آیی
به من می‌رسی
جیغ می‌کشی
از آن جیغ‌های معروفت
و خودت را توی بغل من می‌اندازی

خیال این شکلی بود
اما واقعیت این شد
که من رسیدم
و تو یادت رفت که قرار داشتیم
با آن همه ادعای عاشقیت دیوانه‌وار
تازه این برداشت خوش‌بینانه من است
از این روی‌داد مزخرف
حتی ممکن است
نخواسته باشی که بیایی
که در هر صورت
لنگ ادعای عاشقیت دیوانه‌وار
هواست