۲۱.۱.۹۵

رمز

در روز شاعر بزرگ
به آرام‌گاه خواهم رفت
ساعت چهار عصر
زیر ستون‌های هشت‌گانه می‌ایستم
دنبال آن معلم بازنشسته می‌گردم
هم او که جای سلام
جای احوال‌پرسی
بیتی از شعری برایم خواند
که فکر کردم جاودانه شده‌ام

با او روی همان صندلی 
خواهم نشست
از او خواهم پرسید
که چرا این‌گونه شد
چرا حالم خوب نیست
او حتما جواب سوالم را خواهد داد
فقط
کاش که بیاید
کاش
بیاید و همه چیز
شبیه آن روز نخستین ملاقات باشد
همه چیز
که بنشینیم روی نیمکت
و او آن تضمین مسدس را دوباره بخواند