۲۵.۶.۹۵

یه توت مارو نجات داد

- یک خاطره‌ای از خودم بگم. اول ازدواج ما بود، ناراحتی همه‌جور کشیده بودیم، همه‌جور. آخر اون‌قدر خسته شدم از ناراحتی که یک روز پا شدم خودم رو راحت کنم بابا، از این ناراحتی، مگه چه خبره؟ صبح زود، تاریکی بود. پا شدم، طناب رو برداشتم انداختم پشت ماشین، برم قال قضیه را بکنم. برم خودکشی بکنم. برم ... رفتیم. اطراف میانه بود. سال ۳۹. رفتم آقا. توتستان بود بغل خونه ما. نزدیک خونه ما. آمدیم طناب ... تاریک بود. طناب را هر قدر می‌انداختیم گیر نمی‌کرد، یک مرتبه انداختم گیر نکرد، دو مرتبه انداختم، گیر نکرد، سومی ... آخر خودم رفتم بالا. رفتم بالا طناب را گیر دادم. دیدم آقا یک چیز نرم خورد به دستم. توت بود. چه توت شیرینی. شیرین بود. اولی را خوردم. دومی راخوردم. سومی را خوردم. یک وقت دیدم هوا داره روشن می‌شه. آفتاب زده بالای کوه رفیق. چه آفتابی! چه منظره‌ای! چه سبزه‌زاری! یک وقت دیدم صدای بچه ها می‌آد. بچه‌ها مدرسه بودن. آمدن دیدن من توت می‌خورم، گفتن آقا درخت رو تکون بده. ما هم درخت رو تکون دادیم. اینا خوردن. اینا خوردن من کیف می‌کردم. خوردم بله. یه خورده هم ما جمع کردیم. آمدیم تو خونه. خانوم ما هنوز از خواب بیدار نشده بود.
آمدیم یه خورده هم دادیم به اون. اون هم خورد. اون هم کیف کرد. رفته بودم خودکشی کنم، توت چیدم آوردم این‌جا. آقا یه توت ما را نجات داد. یک توت ما را نجات داد.
- توت رو خوردی و خانوم هم توت رو خورد و همه چی‌ام خوب شد!؟

- خوب! خوب نشد. فکرم عوض شد. البته که اون ساعت خوب شد، ولی فکرم عوض شد حالم عوض شد.


طعم گیلاس
عباس کیارستمی