میراندای عزیز
چند شب پیش که پرهام اومده بود اینجا، کل ماجرا پیش اومد. چند تا فیله مرغ گرفته بود و یه خورده سبزیجات. اومده بود با هم بپزیمشون.
پرهام ازون بچههای گله. یه سالی بیشتر نیست که میشناسمش اما آدم با کیفیتیه. ازون بچههاست که مثل شیر آتیشنشانی میمونن. اگر صد سالم کنار یه خیابون وایسن، هر بار که رد میشی دوست داری باز نگاشون کنی. ببینی همونجا هستن یا نه. این مدلی گفتم که گیرت بیاد وقتی میگم گُله یعنی چه مدلیه.
داشتم میگفتم. سر فیلههای مرغ بودیم. آره خلاصه فیلهها رو ریخت توی قابلمه و با سبزیجات درشو بست. بعدم به پیشنهاد من دو شات ویسکی اضافه کردیم به معجونمون. مثل این آشپزای ادایی که همچو کارایی میکنن و قبلن توی برنامههای آشپزی خارجی دیده بودم و لابد توام دیدی. فیلهها که آماده شد، اثری از طعم ویسکی نبود. خوشمزه شده بودااا اما اثری از طعم ویسکی نبود. اما ما اینجوری فاز گرفتیم که رگههایی از طعم ویسکی توی مزهی فیلهها پیچیده. و انقد اصرار کردیم که واقعا انگاری پیچید و حتی چیزی نمونده بود مست هم بشیم. بعد تو همون عوالم رفتیم فیلم تماشا کردیم. یه فیلم ترسناک دیدیم که قرار نبود ترسناک باشه اما گولمون زد و آخراش فهمیدیم ترسناکه. و وقتی قرار نیست یه چیزی ترسناک باشه و بعد یک دفعه ناغافل ترسناک میشه، انگار دو برابر ترسناک به نظر میرسه. اصلن ما آدما از چیزهای ناغافل وحشت داریم. دوست داریم بدونیم که داریم چی کار میکنیم.
بعد از اون بود که من بنا گذاشتم به خوندن چند تا جمله از چند تا کتاب با صدای بلند. همون مدلی که عادت دارم همیشه پیش مهمونایی که برام عزیزن. یه بخشی از پذیرایی منه این کار. میدونی که چی میگم ؟!
خلاصه دنبال یک کتاب از یه نویسنده بینمک آمریکایی میگشتم که چشمم خورد به تو. با جملهی "هیشکی مثل تو، مال اینجا نیست" یا همچی چیزی.
همون موقع به خودم گفتم، همین امشب باهات روبهرو میشم. قولم رو ضربدر زدم یه گوشه که یادم نره.
پرهام که رفت اومدم سراغت. به قولم عمل کردم و اینجوری شد که من و تو روبهرو شدیم. تو برای من از آموزش شنا وسط سالن پذیرایی گفتی. از اون ماهگرفتگی عجیب. از اون پسر دستمالکش توی پمپ بنزین. و من همشو فهمیدم. یه دوست دختری داشتم که فکر کردن به اون باعث میشد همه چیو بفهمم. اصلن اینا رو نوشتم که بهت همینو بگم. بگم که واقعا ما لازم داشتیم ته مزهی ویسکی رو توی جون فیلهها بچشیم. و چشیدیم. حتی اگر به قول تو، بیشتر اصرار میکردیم، شاید فیلههای مرغ شبیه بطریهای کوچیک ویسکی درمیومدن و ما سرمیکشیدیمشون.
میراندای عزیز، من فهمیدم که چطوری میشه مربی شنای جکجک و اون دو تای دیگه باشی، توی شهری که نه استخر داره، نه دریا، نه رودخونه. مربی شنا باشی، درست وسط سالن پذیرایی. من همرو فهمیدم.
شهریور نود و شش