مین عملنکرده
به پسر جوان گفت :
عبور کن
نگران نباش
منفجر نخواهم شد ...
من از زمان جنگ اینجایم
سربازها از روی من عبور کردهاند
کشاورزها
بچههای بازیگوش
اسبها و قاطرها
من منفجر نشدهام
چرا که
عاشق زندگیام
پسر جوان اعتماد کرد
رد شد
پس از انفجار مهیب
اجزای بدنش هر کدام
به سویی پرتاب شدند
آخرین تکه بدن پسرک
از آخرین تکهی فلزی مین پرسید
"تو قول داده بودی"
تکه فلزی پاسخ داد
"من مجبور بودم"
اسفند ۹۶ - از سالی که تمام نمیشود