آن سفر شمال را یادت هست؟
بوسه به جای صبحانه
بوسه به جای شام
بوسه به جای هوا
از پیات میآمم
به موازات خط ساحل راه میرفتیم
پاهایمان تا مچ در آب بود
ادمهای زیادی بودند
اما من تنها پاهای تورا میدیدم
باد می امد
ساحل امادهی روزی نو میشد
موجها به تو میخوردند
تو به موجها میخوردی
موجها از تو رد میشدند
تو از موجها رد میشدی
دریا با پاهای تو عشقبازی میکرد
افتاب که بر آمد
وقت برگشتن بود
جایی شنیدم
که دریا بیخاطرهترین جای جهان است
اما هر بار میبینمش
آن خاطره را برایم بازگو میکند
یادداشتی که در نوت تلفنم پیدا کردم
شاید برای دو سال قبل، نمیدانم