۲۸.۴.۹۸

یخچال

"دل‌تنگی‌هایم را چه کنم ؟!"
یه ماه آذر سوزداری بود که اینو بهم گف !

"من تمام این قصه را خوانده‌ام !"
گفتم بهش

"گرم تو در نگشایی کجا توانم رفت ؟!"
اشک تو چشاش جمع شد و اینو خوند
دلم گرفت.

"مردم هشیار ازین معامله دورند / شاید اگر عیب ما کنند که مستیم"
اینو خواسم بگما. روم نشد. ینی دلم نیومد. شایدم باور کردم، چمیدونم. ولی جاش بغلش کردم.
بغلش کردم و فشارش دادم. 
اعظم‌خانوم، مادر محسن، دوست بچگیام یادم اومد. اون ماشین سفید بابام که همیشه خراب بود. اون صابخونه‌ی خونه سعادت‌آباد که همش نگران بود آسانسور خونه‌ش تو اسباب‌کشی خط بیفته. 

نمی‌دونم اینا چی بود که از ذهنم گذشت. 

"من مرض بی‌پایانی دارم که نه خوب می‌شود و نه می‌کُشد، من یاد چیزهای بی‌ربطی می‌افتم که عذابم می‌دهند. حتی نمی‌دانم چرا ؟ این چه عذابی‌ست. حتی ربط این خاطرات با این وقایع را نمی‌دانم. من مرض بی‌پایانی دارم."
تو بغلم بود که واسش اینو تریف کردم. اعظم‌خانوم و ماشین سفیده و اون صاب‌خونه‌ی وسواسی.

خندید
خندید
منم قاه‌قاه خندیدم.
تو بغلم فشارش دادم که یهو بغلم خالی شد. انگار دست به سینه بودم از اول. چیزی تو بغلم نبود.
صدای خنده‌هاش میومد ولی.
یه دفه نه که بخوام قوپی بیام یا خالی ببندما، اعظم خانوم با یه آقایی که شووَرش نبود، ینی بابای محسن نبود رد شد از اون طرف جوب شریعتی. می‌گفتن و بلند و بلند می‌خندیدن. اصلن این صدای خنده‌های اعظم خانوم بود که می‌شنیدم.
بعد آقاهه یه دفعه اعظم خانومو بغل کرد و فشارش داد.

"دل‌تنگی‌هایم را چه کنم ؟!"
اعظم‌خانوم داش می‌گف به اون آقاهه که بابای محسن نبود.

"مردم هشیار ازین معامله دورند ..."
خواستم داد بزنم و بگما. روم نشد. یا دلم نیومد، یا فکر کردم دخالته، چمیدونم. ولی جاش فقط دستامو که انگار هوا رو باهاشون بغل کرده بودم انداختم و صاف وایسادم. بعد رامو کشیدم و سرپایینی شریعتی رو قل خوردم پایین.

جایی بود حوالی قلهک، به یخچال نرسیده و رسیده.


تیر نود و هشت
گرما