اصلن رفته بودم آب بخورم. راه افتادم سمت آشپزخانه و یهو به خودم که آمدم دیدم به جای آشپزخانه آمدهام دستشویی. این چندمین بار بود که این اشتباه را میکردم. نه لزومن بین آشپزخانه و دستشویی. مثلن خواسته بودم بروم بخوابم اما درب اصلی خانه را باز کرده بودم وانگهی که میخواهم بروم بیرون. الان هم وسط دستشویی بودم که فهمیدم اشتبه کردهام. دیگر چه کار میتوانستم بکنم. یا باید برمیگشتم یا باید بر تصمیمم پافشاری میکردم. خیلی وقتها آدم تصمیمی میگیرد چه آگاهانه و چه ناآگاهانه اما ادامه همان تصمیم را میگیرد و میرود. من هم قضای حاجت کردم.
وسط کار تلفن زنگ زد. سریع جمع و جورش کردم و دوان دوان به سمت تلفن رفتم. فریبرز بود. تا جواب دادم شروع کرد به حرف زدن. نشستم روی صندلی کنار تلفن و به فریبرز که مثل فرفره حرف میزد گوش دادم. میخواست شرطبندی فوتبال کند و آنجور که توضیح میداد این شرطبندی قرار بود همه باختهای قدیمی را صاف کند و خیلی شرطبندی خوب و مطمئنی بود و یوونتوس قطعا میتوانست کالیاری را در خانه ببرد. تند تند حرف میزد و وسط حرفهایش من یادم افتاد که تشنه بودم و قرار بود بروم آشپزخانه آب بخورم.
بلند شدم که بروم اما فریبرز اصرار میکرد که سریعا بروم پای کامپیوتر و با اکانتی که از قدیم داشتم این شرطبندی را برایش انجام بدهم. من هم قدیمترها شرطبندی فوتبال را تفننی انجام میدادم اما مثل همه قمارها هیچ قماری تفننی نمیماند. کارم به جایی رسیده بود که شبانهروز داشتم شرطبندی میکردم و از خواب و خوراک افتاده بودم و مدام هم میباختم. یعنی چهار بار میباختم و یک بار میبردم. و این روند همینجور ادامه پیدا کرد تا اینکه خیلی باختم و قید این کار احمقانه را زدم. حالا الان فریبرز اصرار داشت که بازی پنج دقیقه دیگر شروع میشود و من پنج دقیقه وقت داشتم پسورد آن اکانت قدیمی راپیدا کنم، پول واریز کنم و شارژش کنم و روی یوونتوس شرط ببندم. فریبرز هم داشت یک بند حرف میزد. فریبرز را گذاشتم روی اسپیکر تا بتوانم توی دفترچه یادداشت تلفنم پسورد را پیدا کنم. آنجا نبود. شروع کردم توی کاغذ پارههای جلوی کامپیوتر به گشتن و خلاصه رمز را توی کاغذ یادداشتی پیدا کردم. فریبرز داشت میگفت که یوونتوس امشب با چه ترکیبی بازی میکند و مبلغ شرط را برای همین بالا در نظر گرفته. وقت نبود که نصیحتش کنم و از شرطبندیهایی بگویم که با خیال جمع انجام داده بودم و باخته بودم. رمز را وارد کردم و شروع کردم به شارژ کردن حساب کاربری. فریبرز رها نمیکرد. چشمهایم را چند بار برای تمرکز بیشتر روی هم فشار دادم که شرطبندی اشتباهی نکنم. شارژ کردن اکانت زمان میبرد. در همین حال زنگ در خانه را زدند.
به فریبرز حالی کردن این که باید دقایقی صبر کند، سخت بود. گفتم طول میکشد تا سایت شرطبندی واریز وجه را قبول کند و باید منتظر باشیم. همینجوری به سمت در هم میرفتم و فریبرز پشت خط مثل فرفره کماکان حرف میزد و منتظر بود که پول به حساب کاربری بیاید و من شرطبندی را انجام بدهم. مدام هم مثل کرنومتر زمان باقیمانده تا شروع بازی را میگفت که دو دقیقه مانده و الان سایتهای شرطبندی ۱.۹ برابر به برد یوونتوس میدهند و با شروع بازی و آغاز حملههای یوونتوس این ضریب کمتر میشود و چه بسا که ممکن است یوونتوس در دقایق ابتدایی گل بزند و کلن تحلیلهای فریبرز به باد برود.
در را باز کردم. باور نکردنی بود. فریده دختر طبقه بالایی پشت در ایستاده بود. با یک ژاکت صورتی و پیژامه. فریده دختر زیبایی بود و از ۸ ماه پیش که به این خانه آمده بودم چند باری دیده بودمش. همیشه لباسهای شیک میپوشید و چکمههای بلندی به پا میکرد و عصرها هم میرفت که سگ کوچکش را به گردش توی پارک روبروی خانه ببرد. حسابی توی نخش بودم و حتی یک بار توی آسانسور چند دفعه خیز برداشته بودم که سر حرف را باز کنم و نتوانسته بودم. البته آن قانون معروف که هرگز نباید سراغ دخترهای همسایهها رفت هم توی ذهنم بود و یادم بود که مجید دوستم چطور سر دوستی و اشنایی با دختر همسایه آبرویش در ساختمان محل سکونتش رفته بود و کار بالا گرفته بود و مجبور شده بود نقل مکان کند. اما آن دختر از آن دخترهایی بود که شر و گرفتاری دو و برش پرسه میزد و فریده از آن دخترها به نظر نمیرسید. حالا آن فریدهی شیکپوش و زیبا، با ژاکت و پیژامهی خانه با صورتی بدون آرایش ساعت ۸ بعد از ظهر زنگ در خانه من را زده بود و هنوز هم به نظرم زیبا میرسید.
به خودم که آمدم چند ثانیه آخر اصلن صدای فریبرز را نمیشنیدم. سلام و علیک رسمیای کردیم و فریده خانم با لبخندی زورکی گفت : خوب هستین ؟ ببخشید شما بستنی دارین ؟
از این پیچیدهتر ممکن نبود. فریده خانم بستنی میخواست و اینکه چرا باید بستنی بخواهد و چرا برای بستنی نباید برود سر کوچه و از سوپرمارکت بستنی بخرد و بیاید در خانهی من، سوالاتی بود که مثل برق و باد از سرم رد شد. فریبرز پشت خط بود و بازی یوونتوس شروع شده بود. ضریب برد یوونتوس شده بود ۱.۸۸ و من هنوز پول را به حساب منتقل نکرده بودم.
حتی نپرسیدم چرا بستنی میخواهید. نباید این فرصت را به راحتی از دست میدادم. گفتم باید توی فریزرم بستنی داشته باشم. اجازه بدهید چک کنم. آمدم بروم سمت آشپزخانه که فریده خانم با عصبانیت توام با همدردی، شروع کرد به توضیح دادن. گفت که آقای مرادی همسایه طبقه پنجم رفته پیش مدیر ساختمان و اعتراض کرده که سگ فریده که تنها سگ ساختمان هم بود، از پلههای اضطراری پشت ساختمان بالا رفته و روی گلدانهایی که آقای مرادی روی درگاهی میگذارد مدفوع کرده و این چندمین بار است که این اتفاق میافتد. اینها که فریده گفت هیچ ارتباطی با بستنی خواستن نداشت و من هم اصرار نکردم که ربط داشته باشد. فقط فریبرز بود که دیگر به فحاشی افتاده بود و میگفت ضریب دارد کم و کمتر میشود و یوونتوس ریخته روی دروازه کالیاری و الان است که گل بزند و اینکه دارم چه غلطی میکنم و سگ و پلههای اضطراری دیگر چه کوفتیست.
فریده پرسید که میتواند بیاید داخل و یکراست بعد از گرفتن بستنی از درب تراس برود سمت پلههای اضطراری ؟ چون قرار است از همان پلهها برود بالا و بعد با سگش بروند طبقه پنجم که آقای مرادی و مدیر ساختمان آنجا ایستادهاند و منتظرند. باز هم ربط بستنی را به کل مسئله نفهمیدم اما با روی گشاده فریده را به داخل دعوت کردم.
من و فریده و فریبرز پشت خط، سه نفری راه افتادیم. اینبار اشتباه نکردم و از جلوی درب دستشویی رد شدم و مستقیم رفتم سمت در آشپزخانه. من دنبال بهرهبرداری خودم از ماجرا بودم و هنوز ربط بستنی را به ماجرای سگ و پله اضطراری و آقای مرادی نفهمیده بودم. فریبرز هم این وسط خرمگس معرکه بود و تا شرط را نمیبستم رهایم نمیکرد. اگر یوونتوس در این دقایق گل میزد فریبرز بیچارهام میکرد. فریزر را که باز کردم یک بسته گوشت افتاد روی زمین. یادم افتاد آخرین بار همه چیز را توی فریزر چپانده بودم و مطمئن بودم نمیتوانم دوباره همین بسته گوشت را هم تویش جا بدهم. فریزر بلبشویی بود که نگو و نپرس. فریده کنار درب آشپزخانه ایستاده بود و سعی میکرد نشانم بدهد که عجله دارد. من یک دستی سعی میکردم لای خرت و پرتهای توی فریزر آن بستی چوبی را که خیلی وقت پیش دیده بودمش پیدا کنم. مضطرب بودم که نکند بستنی را خورده باشم و یادم رفته باشد. ربط مستقیمی بین پیدا کردن بستنی و شانس من در مورد فریده به وجود آمده بود. گوشی تلفن را گذاشتم بین سر و شانهام و دو دستی دستم را کردم توی فریزر. سعی کردم به فریبرز حالی کنم که وضعیت خاصی پیش آمده و کمی باید صبر کند. یوونتوس زد به تیر دروازه کالیاری و ضریب شده بود ۱.۷. تا همینجا هم اگر یوونتوس برنده بازی میشد کلی به ضرر فریبرز شده بود. یک پلاستیک پر از سبزی فریز شده افتاد روی زمین و پاره شد و چند تکه سبزی در هم پیچیده و مچاله و یخزده افتاد کف آشپزخانه. فریده که وضعیت را دید جلو آمد و او هم دستش را کرد توی فریزر. حالا دست من و فریده هر دو توی فریزر بود و من هرگز فکر نمیکردم اولین مواجههام با این دختر زیبا در همچین وضعیتی باشد. او کار عاقلانهتر را کرد. یکی یکی چیزهای توی فریزر را در میآورد و روی کابینت کنار میگذاشت و در همین حین از من پرسید که شما مطمئنید بستنی دارید ؟ من باید بستنی جور میکردم. به هر قیمتی. سعی کردم در کلامم تزلزلی نباشد و گفتم که مطمئنم بستنی را همین دیروز توی فریزر دیدهام. در همین حال فکر میکردم اگر بستنی نبود چطور میتوانم مثل یک قهرمان مشکل را حل کنم و مثلن به فریده بگویم دو دقیقهای بستنی میخرم و برمیگردم. فریبرز که دیگر فقط کلماتی از حرفهایش را میشنیدم مثل غلط، بستنی، خاک توی سرت و کلیت حرفش را میتوانستم از به هم چسباندن همین کلمات بفهمم. چیزهای توی فریزر یکی یکی خارج میشدند و استرس من هر لحظه بیشتر میشد. یادم افتاد چقدر تشنهام. امااگر یخچال را باز میکردم و آب میخوردم به گمانم اصلن درک درستی از وضعیت فریده نشان نداده بودم و یک امتیاز منفی حساب میشد در راستای تاثیرگذاریم روی فریده. آخرین تکه از وسایل توی فریزر هم خارج شد. و بستنی چوبی با بستهای سفیدرنگ ته فریزر غرق شده در برفکهای سفید، گوشهاش را به ما نشان داد. فریده همینجوری که سعی میکرد بستنی را از توی برفکهای یخزده بیرون بکشد با کنایه گفت : همین دیروز بستنی رو دیده بودین ؟
راست میگفت. دروغم درآمده بود. اما همین که بستنی پیدا شده بود نشانه پیروزی من در این موقعیت حساس بود. فریده زورش نرسید و من دست به کار شدم. باید بستنی را سالم بیرون میآوردم. اما بستنی لعنتی گویی در یخهای قطب شمال مدفون شده بود. اصلن اگر روز اولی که به این خانه آمده بودم هم این بستنی را خریده باشم، این مقدار یخزدگی برای دو سه سال باید باشد. مشغول زور زدن بودم که فریده چاقویی از کنار ظرفشویی برداشت و به دستم داد. با چاقو ضربههایی به برفکها زدم که ممکن بود فریزر را برای همیشه ناکار کند. اما فریده برایم مهمتر بود. موفق شدم یخها را بشکنم و بستنی را که از وسط هم شکسته بود بیرون کشیدم. فریده لبخندی زد که به نظرم در این موقعیت به معنی پیروزی من بود. تشکر کرد و راه افتاد به سمت در پلههای اضطراری. در باز فریزر و آن خرت و پرتها را رها کردم و فریده را مشایعت کردم. توی مسیر کنترل تلویزیون را برداشتم و روشنش کردم تا بلکه ببینم وضعیت بازی چطور است. یک راست رفت روی همان بازی فوتبال. صدا را بلند کردم و کنترل را انداختم رو کاناپه. دقیقه ۳۸ بود. فریده در آستانهی در تراس ایستاده بود و داشت تشکر میکرد که برود.
این همه وقت داشتم تلاش میکردم راهی پیدا کنم و به فریده نزدیک شوم. حالا فریده با پای خودش به خانهی من آمده بود، دستش را تا آرنج توی فریزر من کرده بود و الان بستنی به دست جلوی در تراس خانهی من ایستاده بود. از دست دادن این فرصت ممکن نبود. باید راهی پیدا میکردم و از دست فریبرز خلاص میشدم. اینجا بود که فکری به ذهنم رسید. وقت آن نبود که مشکلات احتمالی راهکارم را بسنجم. به فریده گفتم چند لحظه صبر کند. شش هفت قدم رفتم سمت آشپزخانه و به فریبرز گفتم شرط را بستم. هنوز داشت غر میزد که ضریب شده ۱.۵۸ و کلی ضرر کرده و من فقط سعی کردم بگویم کار واجبی دارم تا قطع کند و برود. به هر مصیبتی بود فریبرز قطع کرد.
به فریده پیشنهاد دادم که همراهش میآیم. دلیل خاصی برای این همراهی نداشتم اما سعی کردم از در حمایت و کمک وارد شوم. او هم چند تعارف ساده کرد و آخر سر گفت که جلوی آقای مرادی و مدیرساختمان خوبیت ندارد که او و من دو نفری از پلههای اضطراری بالا برویم و برویم پیششان. و همینجور که جملات آخر را میگفت سه پلهای بالا رفت و تشکر نصفه نیمهای کرد و رفت.
فریده که رفت روی پاگرد پلههای اضطراری ایستادم و به وضعیت فکر کردم. دوباره یادم افتاد که تشنه بودم. صدای گزارشگر فوتبال تمام خانه را پر کرده بود. یوونتوس فشار زیادی آورده بود و نیمه اول تمام شد. یادم افتاد شرط را برای فریبرز نبستهام و الان چطور با دلِ خوش نشسته و بازی را تماشا میکند و پولهایی که قرار است برنده شود را در ذهن میشمارد. اما نه به سمت آشپزخانه رفتم و نه به سمت کامپیوتر. پاورچین از پلههای اضطرار بالا رفتم. غیر از اشتیاقم به فریده میخواستم ارتباط بستنی و سگ فریده و گلدان آقای مرادی را بفهمم. بعد اگر فریده از طبقه چهارم به طبقه سوم که خانهی خودشان بود برمیگشت شاید هنوز شانسی بود که باز سر حرف را باز کنم و او که دیگر عجله نداشت شاید توجه بیشتری میکرد و شانسی پیدا میکردم.
نییکم طبقه رفتم بالا و یک پله پایینتر از در تراس طبقه سوم ایستادم. صدای جر و بحث فریده با آقای مرادی میآمد. باید از جلوی پنجره خانه فریده رد می شدم و نیم طبقه بالاتر میرفتم تا صدایشان را بشنوم. یک جایی نزدیک پنجره خانهی فریده صدا واضح شد. فریده در حالی که سگش همراهش بود داشت بلند بلند حرف میزد که سگ از پلههای فلزی اضطراری میترسد و هرگز از آنها بالا نمیرود. آقای مرادی هم داشت میگفت که پس این اتفاق توی گلدان برای کیست و نوع و جنس مدفوع برای گربه نیست و حتما کار سگ است و تنها کسی که توی این ساختمان سگ دارد فریده است و او وقتی میخواسته اینجا را اجاره کند به بنگاه گفته بوده که دوست ندارد همسایههایش حیوان خانگی داشته باشند و چقدر از این موضوع بدش میآید. فریده هم میگفت که این حیوان مگر چه آزاری دارد و از آقای مدیر ساختمان تایید میخواست که جز آقای مرادی کسی تا به حال به این حیوان معصوم اعتراض کرده یا نه و مدیر ساختمان هم انگار که میخواست موضع بیطرفش را حفظ کند سکوت کرده بود و هر دو طرف را به آرامش دعوت میکرد و البته کمی هم طرف آقای مرادی را میگرفت. فریده گفت که سگش عاشق بستنی است و بستنی با خودش آورده چون سگش خیلی بستنی دوست دارد که نشان آقای مرادی و مدیر ساختمان بدهد که حیوان با چه ولعی بستنی میخورد و بعد بستنی را میآورد نیم طبقه بالاتر تا ببینند که حتی برای خوردن بستنی هم سگ فریده حاضر نیست پا روی پلههای اضطراری بگذارد و اصلن از پل و پلهی فلزی وحشت دارد.
تازه دلیل بستنی خواستن فریده و ارتباط موضوعات را فهمیده بودم. با خودم فکر کردم که اگر سگ فریده از این آزمون سربلند بیرون بیاید میتوانم روی همین مسئله مانوری بدهم و به عنوان کسی که در این موقعیت حساس بستنی را جور کرده ژشتی بگیرم و شاید بتوان باب آشنایی را با فریده باز کنم. مدیر ساختمان هم انگار ازین بازی خوشش آمده باشد سعی میکرد آقای مرادی را قانع کند که این نمایش را تماشا کنند و آقای مرادی هم میگفت این چه مسخرهبازیست و همه شواهد برای گناه سگ فریده مهیاست و چون لابد میترسید این ماجرا به ضرر ادعایش تمام شود نمیخواست تن بدهد.
صدای گزارشگر بازی تا این لحظه در پسزمینه ذهنم جریان داشت که با فریادهای بلندش فهمیدم گرفتار شدهام. گل برای یوونتوس. اصلن نفهمیده بودم کی نیمه دوم شروع شد و کی یوونتوس گل زد. ده ثانیه از گل زدن یوونتوس نگذشته بود که در پسزمینه صدای گزارشگر، صدای زنگ تلفن خانهام را هم میشنیدم. حتما فریبرز بود که به خیال خودش شرطبندی نابی کرده و حالا زنگ میزد که پز موفقیتش را بدهد. توی مغزم سعی کردم عددی را که فریبرز گفته بود در ۱.۵۸ ضرب کنم. پول زیادی میشد. چگونه میتوانستم از این مخمصه نجات پیدا کنم. چگونه فریبرز را قانع میکردم که شرط را نبستهام. دادن آن پول که برایم غیرممکن بود. مثلن بگویم سایت شرطبندی پول را واریز نکرد و کلاهبردار از آب درآمد. بعد لابد حتمن میخواست که در حساب کاربری من ثبت شرط را ببیند. کار سخت شده بود. شاید هم کالیاری به دادم برسد و گلی بزند. قهرنشین جدول سری آ حالا ناجی من برای نجات ازین مخمصه بود.
آقای مرادی صدایش را برد بالا که همه بستنی را ندهید بخورد اینجوری که نمیشود. باید هنوز دلش بستنی بخواهد. نمایش طبقه بالا شروع شده بود. صدای بالا رفتن فریده از پلهها را شنیدم. آن پایین که وضعیت اصلن مناسب نبود. شاید فقط بیست دقیقه یا سی دقیقه از بازی مانده باشد و صدای فریاد دیگری از پایین شنیده نمیشد. شاید در طبقه بالا اتفاق خوبی برایم رقم میخورد.
صدای پارس کردن سگ فریده میآمد. از لابهلای شیارهای پلههای فلزی سگ را میدیدم که ایستاده بود و به سمت فریده پارک میکرد. آقای مرادی میگفت که همین صدای پارس کردنهایش هم او را اذیت میکند. هنوز داشت برای باخت احتمالیاش در نمایش بستنیخوری سگ فریده، برگ برندهای جور میکرد. فریده رسیده بود بالا و سگ آن پایین ایستاده بود.
"میبینید ؟ بهشون بگید میترسه از پلههای فلزی ..."
فریده این را به مدیر ساختمان گفت. آقای مرادی را مخاطب قرار نمیداد.
نشستم همانجا روی پلهها. آیا بازیکنهای تیم کالیاری میدانستند که جوانی هم سن و سال خودشان اینجا توی طهران روی پلههای فلزی اضطرار نشسته است و چقدر به گل زدنشان، حتی بیشتر از خودشان شاید احتیاج دارد ؟ اگر کالیاری گل میزد و شرط بازنده میشد، من از این موضع ضعیف، به جایگاهی میرسیدم که به فریبرز بگویم پولت را بگذار جیبت چون شرط را نبستهام و برو حالش را ببر و قدر من را بدان و شامی هم ازش میگرفتم و نصیحتش هم میکردم که این کار را بگذارد کنار. اما آیا بازیکنهای تیم کالیاری یا حتی دروازبان و مدافعان یوونتوس این را میدانستند ؟
آقای مرادی گفت بستنی را جوری بگیرید که حیوان ببیند خانوم. اینجوری اصلن نمیفهمد بستنی دست شماست. فریده که خودش را برنده مطلق ماجرا میدید انگار بستنی را گرفته بود جلو و میدیدم که یک پله هم پایین آمده بود و با اعتماد به نفس سگش را به خوردن بستنی تشویق میکرد. نمیدانم اصرارهای بی امان فریده بود یا ترس حیوان از ماجرای عجیبی که در برابرش میدید که باعث شد ناگهان سگ فریده دوان دوان پلهها را دو تا یکی کند و برود بالا. سگ به چشم به هم زدنی رسید بالا و شروع کرد بستنی را لیس زدن. فریده بستنی را کوبید روی پلهها و صدای قاه قاه خنده آقای مرادی و خندههای ریز مدیر ساختمان پیچید توی پلهها. مرادی میگفت که عرض نکردم؟ فریده از پلهها پایین آمد و سگ هم بستنی را رها کرد و دنبال فریده دوید. تا بتوانم از موقعیت فرار کنم فریده رسیده بود بالای سرم. سگش هم نیم متری من ایستاده بود و پارس میکرد. انگار ترسش از پلههای اضطراری را به کل فراموش کرده بود. صدای مرادی هنوز میآمد که خانم بیا این بستنی را جمع کن. کثافت زدی به راه پله.
فریده مکث کوتاهی جلوی من کرد. توی چشمهایش هیچی نبود. نه عصبانیت، نه غم. بیحس بودند. من بلند شدم و ایستادم. نمیدانم باید چیزی میگفتم یا نه. اما چیزی به عقلم نرسید. صدای گزارشگر دوباره بلند شد. اعلام پنالتی. نفهمیدم برای کدام تیم. فریده بدون اینکه چیزی بگوید از برابرم رد شد. شاید انتظار یک همدردی داشت، شاید میخواست بپرسد آنجا چه غلطی میکنم. اما به هر حال نه چیزی گفت و نه چیزی پرسید. شاید هم میخواست بگوید خاک بر سرت با آن بستنیات. سگ فریده چند تا پارس دیگر کرد و رفت تو. فریده در محکم بست. پنالتی گل شده بود. از پلهها پایین آمدم. هم میترسیدم که با پنالتی گلشدهی یوونتوس روبرو شوم و هم آرزو داشتم که پنالتی برای کالیاری بوده باشد.
دو تا پله مانده بود که برسم به خانهی خودم که گزارشگر نتیجه بازی را اعلام کرد. یک یک مساوی. همه چیز برعکس شده بود. از بالا چیزی عایدم نشده بود اما این پایین قهرمان ذهن فریبرز میشدم.
وارد که شدم همان جلو افتادم روی کاناپه. دیگر صدای زنگ تلفن بلند نشد. فریبرز حرفی برای گفتن نداشت. دقیقه ۸۵ بود. نسیم گرمی از لای تراس میآمد و پرده را تکان میداد. یادم افتاد تشنه بودم. خواستم بنشینم و این چند دقیقه آخر را هم ببینم. استرس این دقایق زیاد بود. یوونتوس داشت حمله میکرد. باید یک طوری از شر این استرس رها میشدم. کنترل را برداشتم و تلویزیون را خاموش کردم. رفتم سمت آشپزخانه. از کنار در دستشویی رد شدم. آب از یخهای باز شده راه گرفته بود وکف آشپزخانه خیس خیس بود. درب یخچال را باز کردم و بطری آب را برداشتم. همه چیز برعکس چند دقیقه قبل بود. انگار این خانه، آن خانه نبوده است. نه صدای سگ فریده، نه صدای مرادی و مدیر ساختمان، نه صدای گزارشگر فوتبال، نه صدای زنگ تلفن. سکوت مطلقی حاکم شده بود.
اسفند نود و نه - طهران